وفرشته فراموش کرد
نوشته شده توسط : علی حیدری

فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت وگفت: خدایا می خواهم

 زمین را از نزدیک ببینم.اجازه می خواهم ومهلتی کوتاه.دلم بی تاب تجربه

 ای زمینی است.خداوند درخواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت تا باز

 گردم بال هایم را این جا می سپارم این بال ها در زمین چندان به کار من

نمی آید. خداوند بال های فرشته را روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت

 وگفت:بال هایت را به امانت نگه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکند

 زیرا که خاک زمبن دامن گیر است.فرشته گفت: باز می گردم حتما باز می

 گردم. این قولی بود فرشتهای به خداوند داد. فرشته به زمین آمد و از دیدن

 آن همه فرشته بی بال تعجب کرد. او هر که را که می دید به یاد می آورد

. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای

 پس گرفتن بال هایشان به بهشت بر نمی گردند. روز ها گذشت وبا

 گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. وروزی رسید که فرشته دیگر

 چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد نه بالش را ونه قولش را.

 فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند. فرشته هرگز به بهشت باز

 نگشت.





:: بازدید از این مطلب : 255
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست